گریستن_را_بلدم
وقتی جوانتر بودم حس می کردم
که یک چیز لطیف در انتظار من است ؛
اما خاطراتم سنگ را از یاد نمی برد
حس میکردم لطافت دستانش همیشگی است ؛
اما خاطراتم حتی لطافتش را هم از یاد برده ،
اصلا نمیدانم که من کند ذهن ترین آدم زمینم ،
یا اوست که پس از مردنم هم لطافتش را از من عبور نداده !
اما من هنوز هم ناامید نشده ام
چرا که من به این معتقدم که تصادفاً هم که شده
ممکن است ریزگردها اندکی از لطافتش را
از روی مزارم عبور دهند ،
و به این می اندیشم :
چه این آرزوی خودخواهانه ایست ؛
شاید لطیف این را نخواهد !
من در آرزوی بیاد آوردن
چهره ی لطیفی که شاید
از انعکاس نور در چشمانم ممکن شود ؛
چشمانی که اگرچه نمیتوانند ببینند ،
ولی گریستن را هنوز هم بیاد دارند ؛
همان گریستنی که سالهاست همچون مورفین ،
دردهایم را تسکین می دهد ،
دردهایی که هیچ پزشکی چیزی برایش تجویز نمیکند.
__
شعر | دلیا اسدی
از دفتر شعر | نوازش کردن گلهای صورتی ته باغچه
اجرا | مهلا معینی
جهت دانلود و تماشای آنلاین ویدیو دکلمه روی لینک زیر کلیک کنید 👇